!!بازم خـط خـطی کردم این منـه لعنتـی
|
|
قصه نبود . . راه بود .. خوار بود و خون . . لیلی قصه ی راه پر خون را می نوشت . راه بود و لیلی میرفت . مجنون نبود . لیلی زخم برمی داشت اما شمشیر را نمیدید شمشیر زن را نیز . حرفی نبود .. لیلی تنها می باخت زیرا که قصه قصه ی باختن بود . . مجنون نبود . . لیلی قصه اش را تنها می نوشت . قصه که به آخر رسید دید مجنون پیدا شد . . لیلی مجنونش را دید . لیلی گفت: پس قصه قصه ی من و توست پس مجنون تویی. . خدا گفت: قصه نیست راز است این راز من و توست . . برملا نمی شود الا به مرگ . . لیلی تو مرده ای . . لیلی مرده بود . . !
نظرات شما عزیزان: برچسبها: |